داری از خاطراتم محو میشی، این منم که اینکارو میکنه یا تو؟ کجا میری؟ کجا میرم؟ حالت خوبه؟ تو که انقدر پر رنگ بودی، تو که همون آسمون ابری بودی اولای پاییز؛ همون بیتهای وحشی و سیاه بودی وسط خون شدنِ چشمهامون؛ چی شد یهو؟ چرا الان؟ جوابها کجان؟ ابرها نمیان؟ یک اتاق بزرگ و تیره و تنها مونده وسط همه چیز، حتی کلمه ها هم گم و گور شدن توی تاریکیای که نمیشناسم؛ تاریکیای که رنگ نیست، حس نیست، حتی نفس هم نمیکشه؛ فقط هست. عمیق و ممتد و طولانی. مثل هزارتا از مثال های نزدهام که خودت بهتر بلدی؛
میدونم. من میدونم چطوری میشه؛ میدونم که ابرها میان؛ میدونم که باد میپیچه؛ میدونم که بارون میزنه و میشوره و میبره همه چیز رو. ابرها میان؛ باد میاد؛ بارون میاد؛ ولی ما چی میشیم؟ از یادم میری؟ از یادت میرم؟ تو هم حسش میکنی؟ تموم شدن اینجوریه، نه؟ دلنوشت...
ما را در سایت دلنوشت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mwolfgrama بازدید : 209 تاريخ : دوشنبه 22 بهمن 1397 ساعت: 22:00